عکس پست

بیست و چهار ساعت قبل از آغاز عملیات خیبر رزمنده‌ها سوار بر قایق‌ها وارد هور شدند، شبانه خود را به خط دشمن نزدیک کردند و به نقطه رهایی رسیدند و منتظر ماندند تا رمز عملیات اعلام شود. وقتی عملیات شروع شد از آن جا که دشمن غافلگیر شده بود در سه روز اول تحرک عمده‌ای از خود نشان نداد اما از روز سوم به بعد یگان‌های خود را وارد منطقه کرد و عملیات وارد مرحله ی جدیدی شد. خطی که پشت آن بودیم سیل بند نه چندان بلندی بود که عراقی‌ها از قبل برای کنترل آب هور ایجاد کرده بودند و از دجله می‌آمد تا روستای الصخره که سمت چپ ما بود و روستای البیضه که سمت راست ما و در شمال منطقه قرار داشت می‌گذشت و از آن جا به العچرده (پدخندق) می‌رسید.

با کاتیوشا، توپ، گلوله مستقیم تانک به شدت مواضع ما را می‌کوبیدند. هواپیماهای قارقارکی یا pc7 در آسمان منطقه و بر فراز هور با ارتفاع پایین پرواز می‌کردند که هم صدای عجیب و وحشتناکی داشتند و هم بچه‌ها را در آب راه‌ها با تیربار می‌زد. فکر این جایش را دیگر نکرده بودیم. جهنمی از آتش بوجود آمده بود.

پشت سر ما سی، چهل کیلومتر آب و نیزار بود و خاکریز ما حدود پنج متر جلوتر از آب و هور بود. روز سوم عملیات رفتم جلو تا از وضعیت خط بازدید کنم و از اوضاع پشتیبانی مطلع شوم. ولی وضعیت به نحوی بود که اجازه هیچ تحرکی را به کسی نمی‌داد. قبل از اینکه برسم خمپاره‌ای بین بچه‌ها افتاد و بهروز و صفر بنا مسئول مخابرات تیپ شهید شدند. رسیدم به خاکریز دیدم روی جنازه بهروز پارچه‌ای کشیده‌اند. وقتی این صحنه را دیدم ناخودآگاه، های های زدم زیر گریه. رفتم توی سنگر حاج محمد پور بدون این که رزمنده ها مطلع شدند گریه می کردم دیگر حال خودم را نمی‌دانستم تمام خاطراتی که از بهروز داشتم از ذهنم رد می‌شد و دلم آتش می‌گرفت. همین‌طور که در فراقش ضجه می‌زدم و اشک می‌ریختم و حال خودم را نمی‌دانستم، یاد صحبت‌های بهروز در آخرین جلسات توجیهی عملیات خیبر در شورای تیپ افتادم که چندین بار گفته بود:

-         ممکنه این عملیات آخر ما باشه یک طوری زندگی کنیم که فکر کنیم این عملیات آخر ماست.

بارها این حرف را در روزهای منتهی به شهادتش از او شنیده بودم. حالا منظورش را می‌فهمیدم اما افسوس که دیر متوجه عمق پیامش شدم.

حاج محمود محمدپور فرمانده گردان عاشورا آمد دستی بر روی شانه ام گذاشت و شروع کرد به دلداری  دادن:

-         خدا خیرت بده، خودت رو کنترل کن. تو رئیس ستاد تیپی بچه‌ها با این وضعیت تو رو ببینند روحیه‌شان خراب می‌شه.

یک مقداری خودم را جمع و جور کردم و قدری بر خودم مسلط شدم. بعد هم سعی کردیم پیکر بهروز را عقب بیاوریم.

روز چهارم عملیات جنگ، جنگ نابرابر تانک و گوشت بود نبرد تن با آهن گداخته، عراقی‌ها از یک سمت حمله می کردند و رزمندگان ما از طرف دیگر با حداقل امکانات و سلاح ایستادگی می‌کردند. آن ها لبه‌های خاکریز را با تیربار می‌زدند به نحوی که هر کس کمی سرش را از خاکریز بالا می‌آورد تیر می‌خورد. محمود محمد پور لحظه ‌ای سرش را بالا آورد تیری به سرش خورد و لایه‌ی خاکستری مغزش را برد.

محمد دزفولی همرزم شهید