عکس پست

حبیب شریفی راد در بیست تیرماه سال 1334 در شهرستان سوسنگرد در خانواده ای متدین و مذهبی دیده به جهان گشود، او چهارمین فرزند خانواده بود، سه برادر و دو خواهر داشت. او در دامان مادری پاکدامن و پدری زحمتکش پرورش یافت. پدرش خیاطی می کرد و مردی بسیار فهمیده و پرتلاش بود، او با تمام وجود کوشش می کرد تا زندگی خانواده عیالوار خود را اداره کند

دوران ابتدایی را در دبستان جامی و دبیرستان را در مدرسه  داریوش گذراند، بالاخره با پشتکار و تلاش مستمر موفق شد دیپلم طبیعی خود را در سال 53 در آن شهرستان بگیرد. حبیب از سال های دبیرستان، به ماهیت پلید رژیم مخوف پهلوی پی برد و تمام سعی او این بود که لااقل تا آن جایی که می تواند در بین خانواده ودوستان و آشنایان مفاسد رژیم پهلوی را افشاء کند. در آن زمان با معرفت الهی انس و الفتی خاص پیدا کرد به طوری که از همان دوران با فرهنگ عظیم اسلامی آشنا شد و وظایف شرعی خود را با وجود این که هنوز به سن بلوغ نرسیده بود تمام و کمال انجام داد. حبیب توانست در آن محیط های وسوسه کننده، دستگاه شیطانی، در تهذیب نفس خود بکوشد و رشد نماید. آن طوری  که دوستان و اقوام او می گویند از همان کودکی آرامش خاصی داشت و ارتباط معنوی خود را با خداوند برقرار کرد و تا پایان عمر نیز در انجام وظایف دینی از جمله نماز و روزه کوتاهی نکرد و همیشه سعی داشت، نمازش را در مسجد به جماعت به جا آورد. 

حبیب در دانشسرای تربیت معلم اهواز قبول شد. دو سالی طول کشید تا توانست فوق دیپلمش را بگیرد و با توجه به سهمیه اش که در شهر حمیدیه بود به آن شهر رفت و تدریسش را در همان شهر شروع کرد. او علاوه بر فعالیت در مسجد تحصیلش را با کوشش دنبال می کرد. او به شدت ضرورت کار فرهنگی را حس می کرد و اولین نمایشگاه را در حسینیه شهر برپا کرد. نمایشگاهی پر از که کتب؛ شهید مطهری و شریعتی لابه لای چنین کتاب هایی اعلامیه هم پخش می کرد. او در مسجد جامع  شهر به تدریس قرآن و احکام می پرداخت، به بچه های کوچک تر نماز خواندن یاد می داد. نقش فعال و کلیدی در راه اندازی و برپایی راهپیمایی ها و تظاهرات ها در سطح شهر داشت، حبیب در تب و تاب ایام انقلاب به نوجوانی کارکشته و فعال و خود ساخته تبدیل بود. 

با توجه به شرایط بعد از انقلاب و بی نظمی هایی در سطح شهر، برای رسیدگی به امنیت شهر شیخ کرمی کمیته ای تشکیل داد و حبیب را به عنوان رئِیس کمیته در نظر گرفت. رسیدگی به شکایات و مشکلات مردم و اختلافات طایفه ای با حبیب بود. 

آقای شمخانی که آن زمان فرمانده سپاه بود، به سبب درایت و لیاقت حبیب در کمیته، او را به فرماندهی سپاه سوسنگرد منصوب کرد. اوایل انقلاب در سوسنگرد ضد انقلاب و خلق عرب و گروه های منافق کم نبودند، قاچاقچیان اسلحه دیگر اوضاع را بدتر می کردند. با توجه به هم مرز بودن با کشور عراق و حساس بودن منطقه دشت آزادگان با آن وسعت زیادش و نا امن بودن باتلاق هور، حبیب را به فکر گزینش افرادی انداخت که آن ها را در هفت پاسگاه به عنوان پاسدار مرزی قرار داد. او این کار را برای  امنیت در مرزها و جلوگیری از ورود قاچاقچیان انجام می داد. 

حبیب بیشتر اوقات یا در سپاه بود یا در منطقه و بدون وقفه و بدون هیچ چشم داشتی در سپاه کار می کرد. خیلی کم به خانه می رفت و تمام وقت خود را در اختیار سپاه گذاشته بود. سپاه هم احتیاج به انسان ها ی پر کاری همچون او داشت. شیخ علی کرمی، دختر حاج میرشکار را برای حبیب در نظر گرفت. حاج میرشکار از خانواده های مذهبی و متدین شهرستان بود. حبیب و خدیجه در تیرماه سال 59 به عقد هم درآمدند. مراسمشان ساده و مذهبی و به دور از تشریفات و تجملات برگزار شد. 

درست است که شروع رسمی جنگ سی و یک شهریور ماه سال 59 بود اما جنگ در شهرهایی مثل هویزه، سوسنگرد و غیره! از ماه ها قبل شروع شده بود. پنجم مهر ماه بستان سقوط کرد و بعثی ها به سمت سوسنگرد می آمدند. هنوز دو ماه از عقد حبیب نمی گذشت کم کم داشت سوسنگرد به تصرف دشمن در می آمد. در بخش شرقی شهر پل زدند و وارد شهر شدند. هفتم مهر ماه سوسنگرد سقوط کرد. حبیب از بسته شدن جاده توسط دشمن  بی اطلاع بود. در راه برگشت در جاده سوسنگرد- اهواز، به همراه می رفت تا  هم نیروی تازه نفس بیاورد و هم مهمات و اسنادی که در ماشین گذاشته بود را به اهواز ببرد. اما در محاصره نیروهای بعثی قرار گرفت. عراقی ها تا ماشینش را دیدند، با دوشکا، آن ها را به رگبار بستند. حبیب با بی نهایت سرعت، حرکت می کرد ولی دیگر خیلی دیر شده بود، آن ها به شدت مجروح شدند و ماشین شان از کار افتاده بود.. 

ستون پنجمی ها اطلاعات فرمانده سپاه را به دشمن کردند، با وجود اذیت و آزار فراوان، حبیب لب به سخن باز نکرد و فقط آیات الهی را زمزمه می کرد. آن ها اسیر شدند. دو اسیر ایرانی دیگر به نام های رمضانی و رنجبر هم همراه آنها سوار آمبولانس شدند. پس از گذشتن از رودخانه هوفل، شب را در نزدیکی کوه های الله اکبر به سر بردند. از حبیب خون زیادی رفته بود، به زخم هایش که نرسیدند هیچ! جرعه ای آب هم به او ندادند! اذان صبح شده بود، حبیب نمازش را خواند، با بدن خونی همان جا بیهوش شد، اسرا را به شهر العماره منتقل کردند. روح پاک حبیب در هشتم مهرماه سال 1359 بعد از عمری مجاهدت با روحیه خستگی ناپذیر روح پاکش به آسمان ها پر کشید از آن ساعت تا کنون، هیچ خبری از رجعت پیکر پاکش نیست و همچنان جاوید الاثر است. عراقی ها خدیجه همسر حبیب را به همراه دو اسیر دیگر به اسارت گرفتند. خدیجه را بعد از دو سال آزاد شد.